توصیف
کتاب «گل های کاغذی» روایت دو نوجوان به نام های فرامز و فرهاد است که در دوران پیش از انقلاب برای ورود به دانشگاه تلاش می کنند. داستان از رفاقت این دو نوجوان و آماده شدن برای امتحانات نهایی آغاز می شود. پدر فرهاد که کارمند شرکت نفت است به دلیل مسایل سیاسی به آبادان تبعید شده است و باید خانواده خود را هم به آبادان ببرد. جدایی این دو دوست قدیمی بهانه ای برای شکل گیری حوادث داستان است.
موضوع محوری داستان نفوذ و سلطه انگلیسی ها بر منابع نفتی ایران پیش از انقلاب است، که نویسنده سعی دارد با تصویر کشیدن تحقیر ایرانیان توسط انگلیسی ها در مخاطب حس تنفر نسبت به این موضوع ایجاد کند. این موضوع با تکرار چندین باره عبارت «ورود ایرانی و سگ ممنوع!» دنبال می شود. در مقابل هم حس تنفر فرامرز دوست فرهاد در مسیر داستان بیشتر و بیشتر می شود. نامه هایی که بین این دو دوست رد و بدل می شود و سفری که فرامز به آبادان می کند، همزمان با راهپیمایی مردمی، فرامز را با بسیاری از مسایل آشنا می کند؛ به طوری که ساواک به او مشکوک شده و از او بازجویی می کند.
طراحی و ظاهر کتاب «گل های کاغذی» قابل تحسین است. در عین سادگی سعی شده است تا هماهنگی مناسبی با مضمون داستان ایجاد شود و هر کجا اشاره ای به باشگاه تنیس انگلیسی ها می شود تصویر روی جلد -که البته کمی هم دستکاری شده است- به ذهن متبادر شود، که این ارتباط در نوع خود بی نظیر است. قطع کتاب، اندازه قلم و نوع کاغذ، کتاب را دوست داشتنی کرده است.
پرداختن و خلق داستان هایی با موضوعات انقلابی قطعاً مفید و قابل تقدیر خواهد بود. وقایع تاریخی و یا نیازهای اجتماعی که در قالب هنر می توانند به عموم جامعه انتقال یابند و تاثیر گذاری بیشتری داشته باشند و از طرفی هم آنها را ماندگار کند. ولی لازمه این امر مهم اول آن است که این داستان ها بتواند عنصر مهم جذابیت را همراه خود کند و ثانیاً به آن موضوع در لایه های پنهان داستان بپردازد. گرچه روایت های دست اول به شرط آن که عنصر جذابیت را بتواند در خود داشته باشد قابل تامل است.
گزیده کتاب
...با شنیدن این مطلب از رفتن باز ایستادم. گفتم: «عجب عجایبی!»
بعد دوباره راه افتادم و پرسیدم: «با این حساب و کتاب، پس حالا این همه انگلیسی توی تهران، زن هاشون برای زایمان کجا می فرستن؟!»
دو ماشین سواری مدل بالا، نرسیده به ما، از دو سمت مخالف از کنار هم گذشتند. سرنشین یکی از سواری ها خارجی بود. فرهاد گفت: «حالا کجاش رو دیدی مهندس! بابام تعریف می کنه سردر کلوپ تفریحی توی پالایشگاه، یه تابلو زده بودن و روش نوشته بودن «ورود ایرانی و سگ ممنوع!»
فرهاد نفسش را پرصدا بیرون دمید. تمام بدنم داغ شد. رو به سمتی که سواری خارجی رفته بود، تفی پراندم و گفتم: «لعنتی های بی وجدان.» بعد با نگاهی خیره توی چشم های فرهاد گفتم: «خیلی هم غلط کردن مو زردهای موذی چشم زاغ.»
بازنگری ها
این محصول هنوز بازنگری نشده.